داستان جالب و خواندنی "پدر صلواتی"
صلا” از صبح که رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور که میخواست یک لقمه ناندر بیاره؛ گیــر میافتاد. جلوی در خانه ایستاد و کلون در را سه بار به عادت همیشگیش کوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را که امروز توی شیشه کردی؛ لااقل برو در را باز کن!
…
+ نوشته شده در جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:6 توسط (با مرام)The creed
|
گفت :جبران میکنم!